زن می دید زیر این گنبد کبود غیراز خودش ،بجه هاش جقدر تنها وغریبن و اون وقت بود که احساس می کرد می خواد از غصه منفجر بشه .
مدام از خودش می پرسید : جرا ؟ چرا؟
چرا بچه هاش رؤ یاهاشونو گم کردن ؟
نه !
اونا رؤیهاشونو گم نکرده بودن ،رؤیای اونا هم دزدیده شده بود .