یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

هاله

 

 

باور کردنی نیست 

تو یه روز یه نفرو می بینی 

فقط همون یه بار. 

 

بعد از سی و شش یا هفت سال 

یک شب از ته دل براش گریه می کنی 

و می خوای به اندازه همه دنیا براش زجه بزنی. 

 

جوری که صدای زجه ات فرشته ها رو به گریه بندازه. 

 

تو خونه نمی تونی اینکارو بکنی 

سوار ماشین می شی میزنی به دل جاده 

نصف شب 

سرتو از ماشین بیرون می کنی و فریاد می زنی 

از ته دل. 

 

-------- 

 

روحت شاد هاله

یکی بود یکی نبود

 

 

یکی بود یکی نبود 

زیر این گنبد کبود 

توی این شهر بزرگ 

یه زنی بود که رویاهاشو گم کرده بود. 

 

اینور می گشت اونور می گشت 

بی فایده بود. 

 

زنی تنها و غریب 

بی کس و بی یارو رفیق 

خیلی دلش شکسته بود. 

 

خیلی وقت بود که اون زن تنها بود 

ولی یک عالمه رویا داشت که  

کلی از تنهایی هاشو پر می کرد. 

 

چند سالی بود که 

هر از چند وقت  

غولی پیدا می شد 

و یکی از اون رویاهای قشنگشو 

نابود می کرد. 

 

زن نمی دونست چرا  

و به چه جرمی  

این بلا به سرش میاد. 

 

دیگه مدتیه که شبا اصلا خوابش نمی بره. 

 

آخه اونوقتا موقع خواب 

با رویاهاش 

کلی قصه برا خودش 

می ساخت 

تا خوابش می برد. 

 

بدون رویا که نمی تونه قصه بسازه. 

 

زن خیلی وقتا فکر می کرد 

تو شهر غولها اسیر شده. 

 

نه اینکه خودشو فرشته بدونه 

نه اصلا این فکر رو نمی کرد. 

 

ولی نمی تونست اینهمه ظلمی که بهش شده بود رو باور کنه. 

 

آخه اون زن همه رو دوست داشت. 

 

هیچکس حرف زن رو نمی فهمید 

زن فارسی یعنی زبون مادریشو حرف می زد. 

 

براش عجیب بود چرا حرفاش قابل فهم نبود. 

 

فکر می کرد اونا به نفعشون هست 

حرفاشو نفهمن. 

 

--- 

 

وقتی به این فکر می کنم که چه کارایی برای زندگی مهدی و زهره می تونستم بکنم و نکردم خیلی خیلی حالم بد میشه. 

احساس وحشتناکی دارم. خیلی کارا می تونستم. 

مثلا پول قرض کنم. همون اول ماجرا برم تهران چون واقعا پول نداشتم برم تهران.