یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

چاره گر باش

یک مزرعه ای بود که تعدادی از حیوانات، در آنجا زندگی می کردند.

یک روزی خر مزرعه افتاد توی چاه.

حیوانات جمع شدند و شروع کردند به سر و صدا تا صاحب مزرعه فکری برای نجات خر بکند.

بعد از کمی فکر کردن چیزی به ذهن مزرعه دار رسید: خر پیر بود، چاه هم باید پر میشد!


مزرعه دار همسایه ها را صدا کرد و به هر یک از آنها بیلی داد و همگی با هم شروع کردند به پر کردن چاه!


خر همان اول فهمید چه اتفاقی دارد می افتد.

اول شروع کرد با صدای مهیبی فریاد زدن ولی اندکی بع ساکت شد و همه را در حیرت فرو برد!


در حالیکه آنها داشتند با بیل خاک بر سر خر می ریختند بعد از هر چند تا بیل خاک، خر تکانی می خورد و خودش را بالای خاک می کشید.


خر همینجوری ادامه داد تا یکدفعه پرید و از چاه بیرون آمد و فرار کرد.


بعدا خر برگشت و مزرعه دار را با یک جفتک زیبا زخمی کرد. زخم عمیق بود و چرک کرد و مزرعه دار بخاطر همان زخم مرد.


نتیجه: زندگی همواره در حال ریختن خاک بر سر ما ، در ته چاه است و تنها چاره ما در تکان خوردن و پریدن به سمت بالاست.


هر کدام از مشکلات ما قابل حل است به شرطی که عوض سروصدا کردن به فکر چاره باشیم. یادتان باشد وقتی اشتباهی می کنید و بعدا سرپوش می گذارید حتما روزی باید پاسخگو باشید.

خیلی احساس خوبیه ، وقتی پس از مدتها که فکر می کردی آدم بیفایده ای هستی ، یه اتفاقی میفته وتو می فهمی هنوزم میتونی تأثیر گذار باشی وکمی درد ورنج بقیه رو کم کنی .

یکی بود یکی نبود 3

زن می دید زیر این گنبد کبود غیراز خودش ،بجه هاش جقدر تنها وغریبن و اون وقت بود که احساس می کرد می خواد از غصه منفجر بشه . 

مدام از خودش می پرسید : جرا ؟ چرا؟ 

چرا بچه هاش رؤ یاهاشونو گم کردن ؟ 

نه !  

اونا رؤیهاشونو گم نکرده بودن ،رؤیای اونا هم دزدیده شده بود .

کجایی؟!

خدایا خیلی بی پناهم ، تو پناهم ده .

خیلی تنهام تو یارم باش .

روزی که بابام بردی گفتی غصه نخور من هستم !

بودی گاه خیلی دور گاه خیلی نزدیک .

اگه تو همه جا هستی و "لا یمکن الفرار من حکومتک " پس من نمی تونم ازت دور بشم حتی اگه بخوام ، پس این تویی که منو نخواستی و ازم دوری کردی .

تو قول دادی بابامو بگیری صد برابر بیشتر از اون ازم حمایت می کنی الان بینهایت  بهت احتیاج دارم کجایی ؟!

با تمام وجودم میخوامت پشت وپناهم باش که دنیا فهمیده خیلی بی کس وتنهام  شمشیرشو از رو بسته .

دردی که جز تو ، به کس دیگه ای نمیتونم بگم واعتماد کنم پس حداقل نشونم بده که هستی .

تو از ذلت وخواری وتاریکی نجاتم بده خواهش میکنم باش وخدای مورد نظر مدام پیغام نده که در دسترس نیستی ،باش وبودنت وهمراهیت با منو به دنیا ثابت کن .

بعدا بابام حضرت علی به جای من ازت تشکر میکنه چون میدونه که نبوده تا به دختر کوجیکش یاد بده چجوری ازت تشکر کنه .

دوست دارم . تو چی ؟!

یکی بود یکی نبود 2

تمام این سالها زن فکر می کرد خیلی کارها برای بچه هاش کرده!!


غافل از اینکه نه تنها کاری نکرده که اصلا بچه هاشو درک هم نکرده.


زن فهمید که حتی رنجی که تو این مت نوزده سال «بچه هاش» کشیدن چه به روز اونها آورده.


با خودش فکر می کرد تمام این سالها با اینکه در کنار هم بودن، هر کدوم یک دنیا تنهای تنها تنها زندگی کردن.


اون قدر تنهاییهاشون عظیم که آدم به یاد سیاه چال های فضایی می افته.


انگار که یه آدم بی پناه رو بدون هیچ وسیله و کمکی تو اون سیاه چال ها رها کنن به حال خودش.


و اون موقع بود که کمی به خودش اومد و فهمید تمام این مدت " خدا با همه توان و عظمتش هوای همه شونو داشته.....


----

پ.ن.از همه دوستان مخصوصا م ه د ی عذر خواهی می کنم که این مدت نبودم.