یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

یار آشنا

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور...با یار آشنا سخن آشنا بگو

یکی بود یکی نبود 3

زن می دید زیر این گنبد کبود غیراز خودش ،بجه هاش جقدر تنها وغریبن و اون وقت بود که احساس می کرد می خواد از غصه منفجر بشه . 

مدام از خودش می پرسید : جرا ؟ چرا؟ 

چرا بچه هاش رؤ یاهاشونو گم کردن ؟ 

نه !  

اونا رؤیهاشونو گم نکرده بودن ،رؤیای اونا هم دزدیده شده بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد